ترسا بچه اى ناگه قصد دل و جانم كرد زو هر كه نشان دارد دل بر سر جان دارد چون دست ز خود شستم از بند برون جستم دوش آن بت شنگانه مي داد به پيمانه كردم ز پريشانى در بتكده دربانى چون دست ز خود شستم از بند برون جستم دل كفر به دين دارى زو كرد خريدارى آزاد جهان بودم بى داد و ستان بودم چون دست ز خود شستم از بند برون جستم دل دادم و بد كردم يك درد به صد كردم دى گفت نكو خواهى توبه است تورا راهى چون دست ز خود شستم از بند برون جستم آخر چو فرو ماندم ترسا بچه را خواندم بنهاد ز درويشى صد تعبيه انديشى چون دست ز خود شستم از بند برون جستم چون دست ز خود شستم از بند برون جستم من بى من و بي مايى افتاده بدم جايى چون دست ز خود شستم از بند برون جستم
عطار دمى گر زد بس دست که بر سر زد عطار دمى گر زد بس دست که بر سر زد
سوداى سر زلفش رسواى جهانم كرد ترسا بچه آن دارد ديوانه از آنم كرد چون دست ز خود شستم از بند برون جستم وز كعبه به بتخانه زنجير كشانم كرد چون رفت مسلمانى بس نوحه كه جانم كرد چون دست ز خود شستم از بند برون جستم دردا كه به سر بارى اسلام زيانم كرد انگشت زنان بودم انگشت گزانم كرد چون دست ز خود شستم از بند برون جستم وين جرم چو خود كردم با خود چه توانم كرد از روى چنان ماهى من توبه ندانم كرد چون دست ز خود شستم از بند برون جستم بسيار سخن راندم تا راه بيانم كرد در پرده ى بى خويشى از خويش نهانم كرد چون دست ز خود شستم از بند برون جستم هر چيز كه مي جستم در حال عيانم كرد تا در بن دريايى بى نام و نشانم كرد چون دست ز خود شستم از بند برون جستم
هم مهر به لب بر زد هم بند زبانم کرد هم مهر به لب بر زد هم بند زبانم کرد