چشم از پى آن دارم تا روى تو مي بينم تا جان بودم در تن رو از تو نگردانم گفتم كه مگر كلى وصل تو بدانستم بس عاشق سرگردان از عشق تو لب برجان از عشق تو نشكيبم گر خوانى و گر رانى گفتم كه مگر كلى وصل تو بدانستم هر جا كه يكى بيدل از عشق تو بى حاصل آن دل كه بود سركش گشته است اسير عشق گفتم كه مگر كلى وصل تو بدانستم گفتم كه مگر كلى وصل تو بدانستم عطار مگر روزى تركيش بود درسر گفتم كه مگر كلى وصل تو بدانستم
دل را همه ميل جان با سوى تو مي بينم زيرا كه حيات جان باروى تو مي بينم گفتم كه مگر كلى وصل تو بدانستم آواره ز خان و مان بر بوى تو مي بينم زيرا كه دل افتاده در كوى تو مي بينم گفتم كه مگر كلى وصل تو بدانستم سرگشته و بى منزل سر كوى تو مي بينم اندر خم چوگانت چون گوى تو مي بينم گفتم كه مگر كلى وصل تو بدانستم صد جان و دل خود را يك موى تو مي بينم كامروز به عشق اندر هندوى تو مي بينم گفتم كه مگر كلى وصل تو بدانستم