هر زمان لاف وفايى مى زني
هر زمان لاف وفايى مى زنى چون كه جانى دارى اندر مردگى بس كه كردم آشنا در خون دل بوالعجب مرغى كه كس آگاه نيست ماهرويى و ازين رو اى پسر بس كه كردم آشنا در خون دل گفته اى كار تو را رايى زنم مي زنم بر آتش عشق آب چشم بس كه كردم آشنا در خون دل بس كه كردم آشنا در خون دل زخمه بر ابريشم عطار زن بس كه كردم آشنا در خون دل
آتشى در مبتلايى مى زنى لاف نيكويى ز جايى مى زنى بس كه كردم آشنا در خون دل تا تو پر بر چه هوايى مى زنى مهر و مه را پشت پايى مى زنى بس كه كردم آشنا در خون دل من بمردم تا تو رايى مى زنى تا چرا راه چو مايى مى زنى بس كه كردم آشنا در خون دل تا همه بر آشنايى مى زنى گر به صد زارى نوايى مى زنى بس كه كردم آشنا در خون دل