در رهت حيران شدم اى جان من چون نديدم از تو گردى پس چرا چون رخت پيدا شد از بى طاقتى در فروغ آفتاب روى تو در هواى روى تو جان بر ميان چون رخت پيدا شد از بى طاقتى خويش را چون خام تو ديدم ز شرم تا تو را جان و دل خود خوانده ام چون رخت پيدا شد از بى طاقتى چون سر زلف توام از بن بكند من بميرم تا چرا با درد تو چون رخت پيدا شد از بى طاقتى چون رخت پيدا شد از بى طاقتى بر اميد آنكه بر من بگذرى چون رخت پيدا شد از بى طاقتى
خاک شد عطار و من بر درد او خاک شد عطار و من بر درد او
بى سر و سامان شدم اى جان من در تو سرگردان شدم اى جان من چون رخت پيدا شد از بى طاقتى ذره ى حيران شدم اى جان من از ميان جان شدم اى جان من چون رخت پيدا شد از بى طاقتى با دلى بريان شدم اى جان من بى دل و بى جان شدم اى جان من چون رخت پيدا شد از بى طاقتى بى سر و بن زان شدم اى جان من از پى درمان شدم اى جان من چون رخت پيدا شد از بى طاقتى در كفن پنهان شدم اى جان من با زمين يكسان شدم اى جان من چون رخت پيدا شد از بى طاقتى
ابر خون افشان شدم اى جان من ابر خون افشان شدم اى جان من