عشق تو در جان من اى جان من در دل بريان من آتش مزن هرچه خواهى كن تو به دانى از آنك ديده ى گريان من پرخون مدار سوز جانم بيش ازين ظاهر مكن هرچه خواهى كن تو به دانى از آنك درد اين بيچاره از حد درگذشت خود مرا فرمان كجا باشد وليك هرچه خواهى كن تو به دانى از آنك هرچه خواهى كن تو به دانى از آنك جان عطار از تو در آتش فتاد هرچه خواهى كن تو به دانى از آنك
آتشى زد در دل بريان من رحم كن بر ديده ى گريان من هرچه خواهى كن تو به دانى از آنك در نگر آخر به سوز جان من گوش مي دار اين غم پنهان من هرچه خواهى كن تو به دانى از آنك چاره اى ساز و بكن درمان من كج مكن چون زلف خود پيمان من هرچه خواهى كن تو به دانى از آنك زاريى باشد نه فرمان زان من آب زن در آتش سوزان من هرچه خواهى كن تو به دانى از آنك