سحرگاهى شدم سوى خرابات عصا اندر كف و سجاده بر دوش همه ذرات عالم مست عشقند خراباتى مرا گفتا كه اى شيخ بدو گفتم كه كارم توبه ى توست همه ذرات عالم مست عشقند مرا گفتا برو اى زاهد خشك اگر يك قطره دردى بر تو ريزم همه ذرات عالم مست عشقند برو مفروش زهد و خودنمائى كسى را اوفتد بر روي اين رنگ همه ذرات عالم مست عشقند بگفت اين و يكى دردى به من داد چو من فانى شدم از جان كهنه همه ذرات عالم مست عشقند چو از فرعون هستى باز رستم چو خود را يافتم بالاى كونين همه ذرات عالم مست عشقند برآمد آفتابى از وجودم بدو گفتم كه اى داننده ى راز همه ذرات عالم مست عشقند مرا گفتا كه اى مغرور غافل بسى بازى ببينى از پس و پيش همه ذرات عالم مست عشقند همه ذرات عالم مست عشقند در آن موضع كه تابد نور خورشيد همه ذرات عالم مست عشقند
چه مي گويى تو اى عطار آخر چه مي گويى تو اى عطار آخر
كه رندان را كنم دعوت به طامات كه هستم زاهدى صاحب كرامات همه ذرات عالم مست عشقند بگو تا خود چه كار است از مهمات اگر توبه كنى يابى مراعات همه ذرات عالم مست عشقند كه تر گردى ز دردى خرابات ز مسجد بازمانى وز مناجات همه ذرات عالم مست عشقند كه نه زهدت خرند اينجا نه طامات كه در كعبه كند بت را مراعات همه ذرات عالم مست عشقند خرف شد عقلم و رست از خرافات مرا افتاد با جانان ملاقات همه ذرات عالم مست عشقند چو موسى مي شدم هر دم به ميقات چو ديدم خويشتن را آن مقامات همه ذرات عالم مست عشقند درون من برون شد از سماوات بگو تا كى رسم در قرب آن ذات همه ذرات عالم مست عشقند رسد هرگز كسى هيهات هيهات ولى آخر فرومانى به شهمات همه ذرات عالم مست عشقند فرومانده ميان نفى و ابات نه موجود و نه معدوم است ذرات همه ذرات عالم مست عشقند
که داند اين رموز و اين اشارات که داند اين رموز و اين اشارات