هر كه را با لب تو پيمان بود هر كه روى چو آفتاب تو ديد ليك جان زان سبب ندادم من در نكويى پسنده ى جايى چون بديدم لب جگر رنگت ليك جان زان سبب ندادم من يك شكر آرزوم كرد الحق بى رخت بر رخم نوشت به خون ليك جان زان سبب ندادم من خواستم تا نفس زنم بى تو جان من گر بود وگر نبود ليك جان زان سبب ندادم من ليك جان زان سبب ندادم من جان بدادم چو روى تو ديدم ليك جان زان سبب ندادم من
جان عطار تا که بود از تو جان عطار تا که بود از تو
اجل او از آب حيوان بود همچو من تا كه بود حيران بود ليك جان زان سبب ندادم من كه نكوتر از آن بنتوان بود نمكى داشت و شكرافشان بود ليك جان زان سبب ندادم من ليك بيمم ز تير مژگان بود ديده هر راز دل كه پنهان بود ليك جان زان سبب ندادم من نزدم زانكه آن نفس جان بود كى مرا در جهان غم آن بود ليك جان زان سبب ندادم من كه نه در خورد چون تو جانان بود زانكه جان دادن من آسان بود ليك جان زان سبب ندادم من
هستى و نيستيش يکسان بود هستى و نيستيش يکسان بود