زلف تو كه فتنه ى جهان بود هر دل كه زعشق تو خبر يافت گفتى كه چگونه اى تو بي من مرده دل آن كسى كه او را گفتم دل خويش خون كنم من گفتى كه چگونه اى تو بي من ناگاه كشيده داشت دستم گر من دادم امان دلم را گفتى كه چگونه اى تو بي من گفتم كه دهان تو ببينم هرگز نرسيد هيچ جايى گفتى كه چگونه اى تو بي من گفتى كه چگونه اى تو بي من ز آنروز كه يك زمانت ديدم گفتى كه چگونه اى تو بي من
بر خاک درت نشسته عطار بر خاک درت نشسته عطار
جانم بربود و جاى آن بود صد جانش به رايگان گران بود گفتى كه چگونه اى تو بي من در عشق تو زندگى به جان بود كز دست دلم بسى زيان بود گفتى كه چگونه اى تو بي من چون پاى غم تو در ميان بود دل را ز غم تو كى امان بود گفتى كه چگونه اى تو بي من خود از دهنت كه را نشان بود آن را كه غم چنان دهان بود گفتى كه چگونه اى تو بي من دانى تو كه بي تو چون توان بود صد ساله غمم به يك زمان بود گفتى كه چگونه اى تو بي من
تا بود ز عشق جان فشان بود تا بود ز عشق جان فشان بود