هرچه هست اوست و هرچه اوست توي
هرچه هست اوست و هرچه اوست توى در حقيقت چو اوست جمله تو هيچ چون تو در نقطه كشته باشى تخم كى رسى در وصال خود هرگز زان خبر نيست از توى خودت چون تو در نقطه كشته باشى تخم تا وجود تو كل كل نشود نقطه اى از تو بر تو ظاهر گشت چون تو در نقطه كشته باشى تخم نقطه ى تو اگر به دايره رفت ور درين نقطه باز ماندى تو چون تو در نقطه كشته باشى تخم چون تو در نقطه كشته باشى تخم نتوان رست از چنان ضيقى چون تو در نقطه كشته باشى تخم
کرد عطار در علو پرواز کرد عطار در علو پرواز
او تويى و تو اوست نيست دوى تو مجازى دو بينى و شنوى چون تو در نقطه كشته باشى تخم كه تو پيوسته در فراق توى كه تو تا فوق عرش تو به توى چون تو در نقطه كشته باشى تخم جزو باشى به كل كجا گروى تو بدان نقطه دايما گروى چون تو در نقطه كشته باشى تخم رو كه كونين را تو پيش روى اينت سجين صعب وضيق قوى چون تو در نقطه كشته باشى تخم نه همانا كه دايره دروى جز به خورشيد نور مصطفوى چون تو در نقطه كشته باشى تخم
تا بدو تافت اختر نبوى تا بدو تافت اختر نبوى