آن را كه غمت به خويش خواند چون سلطنتت به دل درآيد ساقى محبتش به هر گام ور هيچ نقاب برگشايى چون نيست شوند در ره هست ساقى محبتش به هر گام زان پس نظرت به دست گيرى جان را دو جهان تمام بايد ساقى محبتش به هر گام چون بگشايى ز پاى دل بند هر پرده كه پيش او درآيد ساقى محبتش به هر گام ساقى محبتش به هر گام وقت است كه جان مست عطار ساقى محبتش به هر گام
شادى جهان غم تو داند از خويشتنش فراستاند ساقى محبتش به هر گام يك ذره وجود كس نماند جان را به كمال دل رساند ساقى محبتش به هر گام عشق تو قيامتى براند تا بر سگ كوى تو فشاند ساقى محبتش به هر گام جان بند نهاد بگسلاند از قوت عشق بردراند ساقى محبتش به هر گام ذوق مى عشق مي چشاند ابلق ز جهان برون جهاند ساقى محبتش به هر گام