تاب روى تو آفتاب نداشت خازن خلد هشت خلد بگشت كس به خون ريزى چنان لاغر ذره اى پيش لعل سيرابت لعلت از آفتاب كرد سال كس به خون ريزى چنان لاغر گفت تا سرگشاد چشمه ى تو همچو من آب خضر و كور هم كس به خون ريزى چنان لاغر چشمه بي آب كى به كار آيد همه دعوى او زوال آمد كس به خون ريزى چنان لاغر دور از روى همچو خورشيدت كيست كز چشم مست خونريزت كس به خون ريزى چنان لاغر كيست كز دست فرق مشكينت كيست كز عشق لاله ى رخ تو كس به خون ريزى چنان لاغر گرچه صيدم مرا مكش به عذاب من چنان لاغرم كه پهلوى من كس به خون ريزى چنان لاغر كس به خون ريزى چنان لاغر تا كه صيد تو شد دل عطار كس به خون ريزى چنان لاغر
بوى زلف تو مشك ناب نداشت در خور جام تو شراب نداشت كس به خون ريزى چنان لاغر چشمه ى آفتاب آب نداشت كانچه او داشت آفتاب نداشت كس به خون ريزى چنان لاغر آب حيوان چون گلاب نداشت زير سى لل خوشاب نداشت كس به خون ريزى چنان لاغر زين سخن آفتاب تاب نداشت زرد از آن شد كه يك جواب نداشت كس به خون ريزى چنان لاغر چشم من نيم ذره خواب نداشت باده ناخورده دل خراب نداشت كس به خون ريزى چنان لاغر دست بر فرق چون رباب نداشت رخ چو لاله به خون خضاب نداشت كس به خون ريزى چنان لاغر كس چو من صيد را عذاب نداشت جز دل از لاغرى كباب نداشت كس به خون ريزى چنان لاغر تا كه فربه نشد شتاب نداشت سينه خالى ز اضطراب نداشت كس به خون ريزى چنان لاغر