آنرا كه ز وصل او نشان بود آرى چو بتافت شمع خورشيد جانا برهان مرا ز من زانك نتواند رفت قطره در بحر بحرى كه اگرچه موج ها زد جانا برهان مرا ز من زانك هر دم بنمود صد جهان ليك زيرا كه شد آمدى كه افتاد جانا برهان مرا ز من زانك گر بود نمود فرع غيرى زانجا كه حيات لعب و لهوست جانا برهان مرا ز من زانك هرگاه كه اين خيال برخاست چون هست حقيقت همه بحر جانا برهان مرا ز من زانك خورشيد رخش بتافت ناگاه در هر دل ذره اى محقر جانا برهان مرا ز من زانك هر ذره اگرچه صد نشان داشت چون پرتو ذره اى چنين است جانا برهان مرا ز من زانك طاوس رخش چو جلوه اى كرد در پيش چنان جمال يكدم جانا برهان مرا ز من زانك جانا برهان مرا ز من زانك جان كاستن است بى تو بودن جانا برهان مرا ز من زانك
عطار دمى اگر ز خود رست عطار دمى اگر ز خود رست
دل گم شدگيش جاودان بود گر بود ستاره اى نهان بود جانا برهان مرا ز من زانك چون بحر به جاى او روان بود اما همه عمر همچنان بود جانا برهان مرا ز من زانك نتوان گفتن كه يك جهان بود پندار خيال يا گمان بود جانا برهان مرا ز من زانك لاغيرى دان كه بس عيان بود بازى خيال در ميان بود جانا برهان مرا ز من زانك هر عيب كه بود عيب دان بود پس قطره و بحر هم عنان بود جانا برهان مرا ز من زانك هر ذره كه بود ديده بان بود گويى تو كه صد هزار جان بود جانا برهان مرا ز من زانك چون در نگريست بي نشان بود چه جاى زمين و آسمان بود جانا برهان مرا ز من زانك ذرات جهان هم آشيان بود در هر دو جهان كه را امان بود جانا برهان مرا ز من زانك از خويش مرا بسى زيان بود خود بى تو چگونه مي توان بود جانا برهان مرا ز من زانك
گويى شب و روز کامران بود گويى شب و روز کامران بود