غزلیات نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

غزلیات - نسخه متنی

عطار نیشابوری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید




  • آنرا كه ز وصل او نشان بود
    آرى چو بتافت شمع خورشيد
    جانا برهان مرا ز من زانك
    نتواند رفت قطره در بحر
    بحرى كه اگرچه موج ها زد
    جانا برهان مرا ز من زانك
    هر دم بنمود صد جهان ليك
    زيرا كه شد آمدى كه افتاد
    جانا برهان مرا ز من زانك
    گر بود نمود فرع غيرى
    زانجا كه حيات لعب و لهوست
    جانا برهان مرا ز من زانك
    هرگاه كه اين خيال برخاست
    چون هست حقيقت همه بحر
    جانا برهان مرا ز من زانك
    خورشيد رخش بتافت ناگاه
    در هر دل ذره اى محقر
    جانا برهان مرا ز من زانك
    هر ذره اگرچه صد نشان داشت
    چون پرتو ذره اى چنين است
    جانا برهان مرا ز من زانك
    طاوس رخش چو جلوه اى كرد
    در پيش چنان جمال يكدم
    جانا برهان مرا ز من زانك
    جانا برهان مرا ز من زانك
    جان كاستن است بى تو بودن
    جانا برهان مرا ز من زانك

    عطار دمى اگر ز خود رستعطار دمى اگر ز خود رست

  • دل گم شدگيش جاودان بود
    گر بود ستاره اى نهان بود
    جانا برهان مرا ز من زانك
    چون بحر به جاى او روان بود
    اما همه عمر همچنان بود
    جانا برهان مرا ز من زانك
    نتوان گفتن كه يك جهان بود
    پندار خيال يا گمان بود
    جانا برهان مرا ز من زانك
    لاغيرى دان كه بس عيان بود
    بازى خيال در ميان بود
    جانا برهان مرا ز من زانك
    هر عيب كه بود عيب دان بود
    پس قطره و بحر هم عنان بود
    جانا برهان مرا ز من زانك
    هر ذره كه بود ديده بان بود
    گويى تو كه صد هزار جان بود
    جانا برهان مرا ز من زانك
    چون در نگريست بي نشان بود
    چه جاى زمين و آسمان بود
    جانا برهان مرا ز من زانك
    ذرات جهان هم آشيان بود
    در هر دو جهان كه را امان بود
    جانا برهان مرا ز من زانك
    از خويش مرا بسى زيان بود
    خود بى تو چگونه مي توان بود
    جانا برهان مرا ز من زانك

    گويى شب و روز کامران بودگويى شب و روز کامران بود

/ 896