مستغرقى كه از خود هرگز به سر نيامد گفتم كه روى او را روزى سپند سوزم كه سر نهاد روزى بر پاى درد عشقت چون نيك بنگرستم آن روى بود جمله جانان چو رخ نمودى هرجا كه بود جانى كه سر نهاد روزى بر پاى درد عشقت آخر سپند بايد بهر چنان جمالى پيش تو محو گشتند اول قدم همه كس كه سر نهاد روزى بر پاى درد عشقت چون گام اول از خود جمله شدند فانى ما سايه و تو خورشيد آرى شگفت نبود كه سر نهاد روزى بر پاى درد عشقت كه سر نهاد روزى بر پاى درد عشقت كه گوشه ى جگر خواند او از ميان جانت كه سر نهاد روزى بر پاى درد عشقت
چندان که برگشادم بر دل در معانى چندان که برگشادم بر دل در معانى
صد ره بسوخت هر دم دودى به در نيامد زيرا كه از چو من كس كارى دگر نيامد كه سر نهاد روزى بر پاى درد عشقت از روى او سپندى كس را به سر نيامد فانى شدند جمله وز كس خبر نيامد كه سر نهاد روزى بر پاى درد عشقت دردا كه هيچ كس را اين كار برنيامد هرگز دوم قدم را يك راهبر نيامد كه سر نهاد روزى بر پاى درد عشقت كس را به گام ديگر رنج گذر نيامد خورشيد سايه اى را گر در نظر نيامد كه سر نهاد روزى بر پاى درد عشقت تا در رهت چو گويى بى پا و سر نيامد تا از ميان جانش بوى جگر نيامد كه سر نهاد روزى بر پاى درد عشقت
عطار را از آن در جز دردسر نيامد عطار را از آن در جز دردسر نيامد