جانا حدي حسنت در داستان نگنجد جولانگه جلالت در كوى دل نباشد جان داد دل كه روزى در كوت جاى يابد سوداى زلف و خالت در هر خيال نايد در دل چو عشقت آمد سوداى جان نماند جان داد دل كه روزى در كوت جاى يابد پيغم خستگانت در كوى تو كه آرد دل كز تو بوى يابد در گلستان نپويد جان داد دل كه روزى در كوت جاى يابد آن دم كه عاشقان را نزد تو بار باشد بخشاى بر غريبى كز عشق مي نميرد جان داد دل كه روزى در كوت جاى يابد جان داد دل كه روزى در كوت جاى يابد آن دم كه با خيالت دل را ز عشق گويد جان داد دل كه روزى در كوت جاى يابد
رمزى ز راز عشقت در صد زبان نگنجد جلوه گه جمالت در چشم و جان نگنجد جان داد دل كه روزى در كوت جاى يابد انديشه ى وصالت جز در گمان نگنجد در جان چو مهرت افتد عشق روان نگنجد جان داد دل كه روزى در كوت جاى يابد كانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد جام كز تو رنگ گيرد خود در جهان نگنجد جان داد دل كه روزى در كوت جاى يابد مسكين كسى كه آنجا در آستان نگنجد وانگه در آشيانت خود يك زمان نگنجد جان داد دل كه روزى در كوت جاى يابد نشناخت او كه آخر جاى چنان نگنجد عطار اگر شود جان اندر ميان نگنجد جان داد دل كه روزى در كوت جاى يابد