وشاقى اعجمى با دشنه در دست كمر بسته كله كژ برنهاده ازين دريا كه كس با سر نيامد درآمد در ميان خرقه پوشان بزد يك دشته بر دل پير ما را ازين دريا كه كس با سر نيامد چو كرد اين كار ناپيدا شد از چشم درآشاميد درياهاى اسرار ازين دريا كه كس با سر نيامد خودى او به كلى زو فرو ريخت جهان گم بد درو اما هنوز او ازين دريا كه كس با سر نيامد چو مرغ همتش زان دانه بد دور ببريد و نشان و نام از او رفت ازين دريا كه كس با سر نيامد ازين دريا كه كس با سر نيامد دلى پر خون درين هيبت بماندست ازين دريا كه كس با سر نيامد
دريغا جان پر اسرار عطار دريغا جان پر اسرار عطار
به خون آلوده دست و زلف چون شست گره بر ابرو و پر خشم و سرمست ازين دريا كه كس با سر نيامد به كس در ننگرست از پاى ننشست دلش بگشاد و زناريش بربست ازين دريا كه كس با سر نيامد چون آتش پاره اى آن پير در جست ز جام نيستى در صورت هست ازين دريا كه كس با سر نيامد ز ننگ خويشتن بينى برون رست بدان مطلوب خود عور و تهى دست ازين دريا كه كس با سر نيامد قفس از بس كه پر زد خرد بشكست ندانم تا كجا شد در كه پيوست ازين دريا كه كس با سر نيامد اگر خونين شود جان جاى آن هست فلك پشتى دو تا در سوك بنشست ازين دريا كه كس با سر نيامد
که شد در پاى اين سرگشتگى پست که شد در پاى اين سرگشتگى پست