با لب لعلت سخن در جان رود عقل چون شرح لب تو بشنود هر كه روى همچو خورشيد تو ديد هر كه او سرسبزى خط تو ديد چون ببيند پسته ى خط فستقيت هر كه روى همچو خورشيد تو ديد آنچه رويت را رود در نيكويى چون شود خورشيد رويت آشكار هر كه روى همچو خورشيد تو ديد هر كه روى همچو خورشيد تو ديد هست جان عطار را شيرين از آنك هر كه روى همچو خورشيد تو ديد
با سر زلف تو در ايمان رود پيش لعلت از بن دندان رود هر كه روى همچو خورشيد تو ديد چون قلم سر بر خط فرمان رود در خط تو با دل بريان رود هر كه روى همچو خورشيد تو ديد مي ندانم تا فلك را آن رود ماه زير ميغ در پنهان رود هر كه روى همچو خورشيد تو ديد گر همه چرخ است سرگردان رود شرح آن لب بر زبان جان رود هر كه روى همچو خورشيد تو ديد