دلا در راه حق گير آشنايي
دلا در راه حق گير آشنايى چو مست خنب وحدت گشتى اى دل تبرا كن دل از هستى چو عيسى در افتادى به درياى حقيقت وگر نفس و هوا عقلت ربايد تبرا كن دل از هستى چو عيسى وگر همچون كه يوسف خود پسندى چو ابراهيم بت بشكن بينديش تبرا كن دل از هستى چو عيسى تبرا كن دل از هستى چو عيسى شوى بر طور سينا همچو موسى تبرا كن دل از هستى چو عيسى
برو عطار مسکين خاک ره شو برو عطار مسکين خاک ره شو
اگر خواهى كه يابى روشنايى مينديش آن زمان تا خود كجايى تبرا كن دل از هستى چو عيسى مشو غافل همى زن دست و پايى تو مي دان آن نفس از خود برايى تبرا كن دل از هستى چو عيسى كشى در چاه محنت ها بلايى به هر آتش كه خود خواهى درآيى تبرا كن دل از هستى چو عيسى به بند سوزن اى مسكين چرايى درين ره گر بورزى پارسايى تبرا كن دل از هستى چو عيسى
به نزد اهل دل تا بر سر آيى به نزد اهل دل تا بر سر آيى