قومى كه در فنا به دل يكدگر زيند هر لحظه شان ز هجر به دردى دگر كشند ذرات جمله شان همه چشم است و گوش هم در راه نه به بال و پر خويشتن پرند مانند گوى در خم چوگان حكم او ذرات جمله شان همه چشم است و گوش هم از زندگى خويش بميرند همچو شمع عود و شكر چگونه بسوزند وقت سوز ذرات جمله شان همه چشم است و گوش هم چون ذره ى هوا سر و پا جمله گم كنند فانى شوند و باقى مطلق شوند باز ذرات جمله شان همه چشم است و گوش هم چون زندگى ز مردگى خويش يافتند خورشيد وحدتند ولى در مقام فقر ذرات جمله شان همه چشم است و گوش هم چون آفتاب اگرچه بلندند در صفت چون با خبر شوند ز يك موى زلف دوست ذرات جمله شان همه چشم است و گوش هم ذرات جمله شان همه چشم است و گوش هم عطار چون ز سايه ى ايشان برد حيات ذرات جمله شان همه چشم است و گوش هم
روزى هزار بار بميرند و بر زيند تا هر نفس ز وصل به جانى دگر زيند ذرات جمله شان همه چشم است و گوش هم در عشق نه به جان و دل مختصر زيند در خاك راه مانده و بى پا و سر زيند ذرات جمله شان همه چشم است و گوش هم پس همچو شمع زنده ى بى خواب و خور زيند ايشان درين طريق چو عود و شكر زيند ذرات جمله شان همه چشم است و گوش هم گر در هواى او نفسى بى خطر زيند وانگه ازين دو پرده برون پرده در زيند ذرات جمله شان همه چشم است و گوش هم چون مرده تر شوند بسى زنده تر زيند در پيش ذره اى همه دريوزه گر زيند ذرات جمله شان همه چشم است و گوش هم چون سايه ى فتاده ى از در بدر زيند چون موى از وجود و عدم بى خبر زيند ذرات جمله شان همه چشم است و گوش هم ويشان بر آستان ادب كور و كر زيند ايشان ز لطف بر سر او سايه ور زيند ذرات جمله شان همه چشم است و گوش هم