تا تو ز هستى خود زير و زبر نگردي
تا تو ز هستى خود زير و زبر نگردى زين ابر تر چو باران بيرون شو و سفر كن گر عاقل جهانى كس عاقلت نخواند اين پرده ى نهادت بر در ز هم كه هرگز گر با تو خلق عالم آيد برون به خصمى گر عاقل جهانى كس عاقلت نخواند ور بر تو نيز بارد ذرات هر دو عالم گرچه ميان دريا جاويد غرقه گشتى گر عاقل جهانى كس عاقلت نخواند گر عاقل جهانى كس عاقلت نخواند گر تو كبود پوشى همچون فلك درين راه گر عاقل جهانى كس عاقلت نخواند
عطار خاک ره شو زيرا که اندرين راه عطار خاک ره شو زيرا که اندرين راه
در نيستى مطلق مرغى بپر نگردى زيرا كه بى سفر تو هرگز گهر نگردى گر عاقل جهانى كس عاقلت نخواند در پرده ره نيابى تا پرده در نگردى گر مرد اين حديى زنهار برنگردى گر عاقل جهانى كس عاقلت نخواند هان تا به دفع كردن گرد سپر نگردى هش دار تا ز دريا يك موى تر نگردى گر عاقل جهانى كس عاقلت نخواند تا تو ز عشق هر دم ديوانه تر نگردى همچون فلك چرا تو دايم به سر نگردى گر عاقل جهانى كس عاقلت نخواند
بادت به دست ماند خاک ره ار نگردى بادت به دست ماند خاک ره ار نگردى