هر كه دايم نيست ناپرواى عشق عشق را جانى ببايد بيقرار چشم دل آخر زمانى باز كن جمله چون امروز در خود مانده اند ديده اى كو تا ببيند صد هزار چشم دل آخر زمانى باز كن بس سر گردنكشان كاندر جهان در جهان شوريدگان هستند و نيست چشم دل آخر زمانى باز كن چون كه نيست از عشق جانت را خبر عاشقان دانند قدر عشق دوست چشم دل آخر زمانى باز كن چشم دل آخر زمانى باز كن در نشيب نيستى آرام گير چشم دل آخر زمانى باز كن
خيز اى عطار و جان ايثار کن خيز اى عطار و جان ايثار کن
او چه داند قيمت سوداى عشق در ميان فتنه سر غوغاى عشق چشم دل آخر زمانى باز كن كس چه داند قيمت فرداى عشق واله و سرگشته در صحراى عشق چشم دل آخر زمانى باز كن پست شد چون خاك زيرپاى عشق هر كه او شوريده شد شيداى عشق چشم دل آخر زمانى باز كن كى بود هرگز تو را پرواى عشق تو چه دانى چون نه اى داناى عشق چشم دل آخر زمانى باز كن تا عجايب بينى از دريا عشق تا برآرندت به سر بالاى عشق چشم دل آخر زمانى باز كن
زانکه در عالم تويى مولاى عشق زانکه در عالم تويى مولاى عشق