بيم است كه صد آه برآرم ز جگر من آگاه از آنم كه به جز تو دگرى نيست وامروز درين حاده دانى به چه مانم عمرى ره تو جستم و چون راه نديدم دل سوخته زانم كه كنون از سرخامى وامروز درين حاده دانى به چه مانم در كوى خرابات و خرافات فتادم پر كردم از اندوه به يك كوزه ى دردى وامروز درين حاده دانى به چه مانم وامروز درين حاده دانى به چه مانم مردان چو نگين مانده در حلقه ى معنى وامروز درين حاده دانى به چه مانم
اى دوست به عطار نظر کن که ندارم اى دوست به عطار نظر کن که ندارم
تا بى تو چرا مي برم اين عمر به سر من و آگاه نيم از بد و از نيك دگر من وامروز درين حاده دانى به چه مانم كم آمدم آنجا ز سگ راهگذر من كردم همه كردار نكو زير و زبر من وامروز درين حاده دانى به چه مانم وآنگاه بشستم به ميى دامن تر من هر لحظه كنارى ز خم خون جگر من وامروز درين حاده دانى به چه مانم در نزع فرومانده چون شمع سحر من وز حلقه به درمانده چو حلقه به در من وامروز درين حاده دانى به چه مانم
جز بى خبرى از ره تو هيچ خبر من جز بى خبرى از ره تو هيچ خبر من