سر زلف دلستانت به شكن دريغم آيد من تشنه زان نخواهم ز لب خوشت شرابى مرساد هيچ آفت به تن و به جانت هرگز مرساد هيچ آفت به تن و به جانت هرگز تن كشتگان خود را به ميان خون رها كن مرساد هيچ آفت به تن و به جانت هرگز
ز فريد مي نيايد سخن لب تو گفتن ز فريد مي نيايد سخن لب تو گفتن
صفت بر چو سيمت به سمن دريغم آيد كه حلاوت لب تو به دهن دريغم آيد مرساد هيچ آفت به تن و به جانت هرگز كه به جان فسوس باشد كه به تن دريغم آيد كه چنان تنى درين ره به كفن دريغم آيد مرساد هيچ آفت به تن و به جانت هرگز
که لب شکر فشانت به سخن دريغم آيد که لب شکر فشانت به سخن دريغم آيد