نداى غيب به جان تو مي رسد پيوست هزار باديه در پيش بيش دارى تو دل آن دل است كه چون از نهاد خويش گسست جهان پلى است بدان سوى جه كه هر ساعت به پل برون نشود با چنين پلى كارت دل آن دل است كه چون از نهاد خويش گسست چو سيل پل شكن از كوه سر فرود آرد تو غافلى و به هفتاد پشت شد چو كمان دل آن دل است كه چون از نهاد خويش گسست اگر تو زار بگريى به صد هزاران چشم فرشته اى تو و ديوى سرشته در تو به هم دل آن دل است كه چون از نهاد خويش گسست هزار بار به نامرده طوطى جانت تو گرچه زنده اى امروز ليك در گورى دل آن دل است كه چون از نهاد خويش گسست چون جان بمرد ازين زندگانى ناخوش ميان جشن بقا كرد نوش نوشش باد دل آن دل است كه چون از نهاد خويش گسست دل آن دل است كه چون از نهاد خويش گسست به حكم بند قباى فلك ز هم بگشاد دل آن دل است كه چون از نهاد خويش گسست
به زير خاک بسى خواب دارى اى عطار به زير خاک بسى خواب دارى اى عطار
كه پاى در نه و كوتاه كن ز دنيى دست تو اين چنين ز شراب غرور ماندى مست دل آن دل است كه چون از نهاد خويش گسست پديد آيد ازين پل هزار جاى شكست برو بجه ز چنين پل كه نيست جاى نشست دل آن دل است كه چون از نهاد خويش گسست بيوفتد پل و در زير پل بمانى پست تو خوش بخفته اى و تير عمر رفت از شست دل آن دل است كه چون از نهاد خويش گسست ز كار بيهده ى خويش جاى آنت هست گهى فرشته طلب گه بمانده ديو پرست دل آن دل است كه چون از نهاد خويش گسست چگونه زين قفس آهنين تواند جست چون تن به گور فرو رفت جان ز گور برست دل آن دل است كه چون از نهاد خويش گسست ز خود بريد و ميان خوشى به حق پيوست ز دست ساقى جان ساغر شراب الست دل آن دل است كه چون از نهاد خويش گسست ز كبرياى حق انديشه مي كند پيوست دلى كه از كمر معرفت ميان در بست دل آن دل است كه چون از نهاد خويش گسست
مخسب خيز چو عمر آمدت به نيمه ى شصت مخسب خيز چو عمر آمدت به نيمه ى شصت