چو دريا شور در جانم ميفكن چو پر پشه ى وصلت نديدم خط آوردى و جان مي خواهى از من به دست خويش در پاى خودم كش به دشوارى به دست آيد چو من كس خط آوردى و جان مي خواهى از من اگر از تشنگى چون شمع مردم به چشم او كز ابروى كمان كش خط آوردى و جان مي خواهى از من زره چون در نمي پوشيم از زلف چو پيچ و تاب در زلف تو زيباست خط آوردى و جان مي خواهى از من چو پايم نيست با چوگان زلفت چو من جمعيت از زلف تو دارم خط آوردى و جان مي خواهى از من خط آوردى و جان مي خواهى از من چو شد خاك رهت عطار حيران خط آوردى و جان مي خواهى از من
ز سودا در بيابانم ميفكن به پاى پيل هجرانم ميفكن خط آوردى و جان مي خواهى از من به دست و پاى دورانم ميفكن چنين از دست آسانم ميفكن خط آوردى و جان مي خواهى از من به سيرابى طوفانم ميفكن به دل در تير مژگانم ميفكن خط آوردى و جان مي خواهى از من ميان تيربارانم ميفكن به جان تو كه در جانم ميفكن خط آوردى و جان مي خواهى از من چو گويى پيش چوگانم ميفكن چو زلف خود پريشانم ميفكن خط آوردى و جان مي خواهى از من ز خط خود به ديوانم ميفكن به خاك راه حيرانم ميفكن خط آوردى و جان مي خواهى از من