چون دلبر من سبز خط و پسته دهان است سرسبزى خطش همه سرسبزى خلق است قربان كندم چشم تو از تير كه پيوست نقاش كه بنگاشت رخ او به تعجب جانا نبرم جان ز تو زيرا كه تو تركى قربان كندم چشم تو از تير كه پيوست از غاليه دانت شكرى نيست اميدم از بس دل پرتاب كه زلف تو ربوده است قربان كندم چشم تو از تير كه پيوست قربان كندم چشم تو از تير كه پيوست خورشيد كه رويش به جهان پشت سپاه است قربان كندم چشم تو از تير كه پيوست
تا روى دلفروز تو عطار بديده است تا روى دلفروز تو عطار بديده است
دل بر خط حكمش چو قلم بسته ميان است شور لب لعلش همه شيرينى جان است قربان كندم چشم تو از تير كه پيوست از غايت حسن رخش انگشت گزان است وابروى تو در تيز زدن سخت كمان است قربان كندم چشم تو از تير كه پيوست كان خال سيه مشرف آن غاليه دان است زلف تو چنين تافته پيوسته از آن است قربان كندم چشم تو از تير كه پيوست خون ريختن و تير از آن كيش روان است بر پشتى روى تو دل افروز جهان است قربان كندم چشم تو از تير كه پيوست
حقا که چنان کش دل و جان خواست چنان است حقا که چنان کش دل و جان خواست چنان است