دوش وقت صبح چون دل داده اي
دوش وقت صبح چون دل داده اى بى دل و دينى سر از خط برده اى نيست اكنون در خرابات مغان چون مرا از خواب خوش بيدار كرد من ز ترسازاده چون مى بستدم نيست اكنون در خرابات مغان چون شراب عشق در دل كار كرد در زمان زنار بستم بر ميان نيست اكنون در خرابات مغان نيست اكنون در خرابات مغان نيست چون عطار در درياى عشق نيست اكنون در خرابات مغان
پيشم آمد مست ترسازاده اى بى سر و پايى ز دست افتاده اى نيست اكنون در خرابات مغان گفت هين برخيز و بستان باده اى گشتم از مى بستدن دل داده اى نيست اكنون در خرابات مغان دل شد از كار جهان چون ساده اى در صف مردان شدم آزاده اى نيست اكنون در خرابات مغان پيش او چون من به سر استاده اى در ز چشم درفشان بگشاده اى نيست اكنون در خرابات مغان