دوش سرمست به وقت سحري
دوش سرمست به وقت سحرى تيز كرده سر دندان كه مگر كارم از دست شد و كار مرا چون ربودم شكرى از لب او جگرم سوخت كه از لعل لبش كارم از دست شد و كار مرا گاهگاهى شكرى مي دهدم زين چنين بوسه چه در كيسه كنم كارم از دست شد و كار مرا زان همه تنگ شكر كو راهست تا خبر يافته ام از شكرش كارم از دست شد و كار مرا كارم از دست شد و كار مرا وقت نامد كه شوم جمله ى عمر كارم از دست شد و كار مرا
ماه رويا دل عطار بسوخت ماه رويا دل عطار بسوخت
مي شدم تا به بر سيم برى بربايم ز لب او شكرى كارم از دست شد و كار مرا بنشستم به اميد دگرى شكرى مى نرسد بى جگرى كارم از دست شد و كار مرا بر سر پاى روان در گذرى واى از غصه ى بيدادگرى كارم از دست شد و كار مرا از قضا قسم من آمد قدرى نيست از هستى خويشم خبرى كارم از دست شد و كار مرا نيست چون دايره پايى و سرى همچو نى با شكرى در كمرى كارم از دست شد و كار مرا
مکن و در دل او کن نظرى مکن و در دل او کن نظرى