از تو كارم همچو زر بايست نيست تا كى آخر از فراقت كار من چون درآيى از درم بهر نار تا بگريم در فراقت زار زار چون بدادم دل به تو بر يك نظر چون درآيى از درم بهر نار چون شكر دارى بسى با عاشقان من ز سر تا پاى فقر و فاقه ام چون درآيى از درم بهر نار چون درآيى از درم بهر نار چون بديدم دلشده عطار را چون درآيى از درم بهر نار
وز وصال تو خبر بايست نيست با وصالت به بتر بايست نيست چون درآيى از درم بهر نار عالمى خون جگر بايست نيست در منت به زين نظر بايست نيست چون درآيى از درم بهر نار يك سخن همچون شكر بايست نيست من تو را خود هيچ در بايست نيست چون درآيى از درم بهر نار عالمى پر گنج زر بايست نيست بر كف پاى تو سر بايست نيست چون درآيى از درم بهر نار