پير ما از صومعه بگريخت در ميخانه شد بر بساط نيستى با كم زنان پاك باز عشق آمد گفت خون تو بخواهم ريختن در ميان بيخودان مست دردى نوش كرد آشنايى يافت با چيزى كه نتوان داد شرح عشق آمد گفت خون تو بخواهم ريختن راست كان خورشيد جانها برقع از رخ بر گرفت چون نشان گم كرد دل از سر او افتاد نيست عشق آمد گفت خون تو بخواهم ريختن عشق آمد گفت خون تو بخواهم ريختن چون دل عطار پر جوش آمد از سوداى عشق عشق آمد گفت خون تو بخواهم ريختن
در صف دردى كشان دردى كش و مردانه شد عقل اندر باخت وز لايعقلى ديوانه شد عشق آمد گفت خون تو بخواهم ريختن در زبان زاهدان بي خبر افسانه شد وز همه كار جهان يكبارگى بيگانه شد عشق آمد گفت خون تو بخواهم ريختن عقل چون خفاش گشت و روح چون پروانه شد جان و دل در بى نشانى با فنا هم خانه شد عشق آمد گفت خون تو بخواهم ريختن دل كه اين بشنود حالى از پى شكرانه شد خون به سر بالا گرفت و چشم او پيمانه شد عشق آمد گفت خون تو بخواهم ريختن