-
قد تو به آزادى بر سرو چمن خندد
تا ياد لبت نبود گلهاى بهارى را
من هم نفس شمعم زيرا كه لب و چشمم
از ژس تو چون دريا از موج برآرد دم
گر كشته شود عاشق از دشنه ى خونريزت
من هم نفس شمعم زيرا كه لب و چشمم
چه حيله نهم برهم چون لعل شكربارت
تو هم نفس صبحى زيرا كه خدا داند
من هم نفس شمعم زيرا كه لب و چشمم
من هم نفس شمعم زيرا كه لب و چشمم
عطار چو در چيند از حقه ى پر درت
من هم نفس شمعم زيرا كه لب و چشمم
-
خط تو به سرسبزى بر مشك ختن خندد
حقا كه اگر هرگز يك گل ز چمن خندد
من هم نفس شمعم زيرا كه لب و چشمم
ياقوت و گهر بارد بر در عدن خندد
در روى تو همچون گل از زير كفن خندد
من هم نفس شمعم زيرا كه لب و چشمم
چندان كه كنم حيله بر حيله ى من خندد
تا حقه ى پر درت هرگز به دهن خندد
من هم نفس شمعم زيرا كه لب و چشمم
بر فرقت جان گريد بر گريه ى تن خندد
در جنب چنان درى بر در سخن خندد
من هم نفس شمعم زيرا كه لب و چشمم