-
هر زمانم عشق ماهى در كشاكش مي كشد
تا دل مسكين من در آتش حسنش فتاد
جمع بايد بود بر راهى چو موران روز و شب
شحنه ى سوداى او شوريدگان عشق را
عشق را با هفت چرخ و شش جهت آرام نيست
جمع بايد بود بر راهى چو موران روز و شب
جمع بايد بود بر راهى چو موران روز و شب
خاطر عطار از نور معانى در سخن
جمع بايد بود بر راهى چو موران روز و شب
-
آتش سوداى او جانم در آتش مي كشد
گاه مي سوزد چو عود و گه دمى خوش مي كشد
جمع بايد بود بر راهى چو موران روز و شب
هر نفس چون خونيان اندر كشاكش مي كشد
لاجرم نه بار هفت و نى غم شش مي كشد
جمع بايد بود بر راهى چو موران روز و شب
هر كه را دل سوى آن زلف مشوش مي كشد
آفتاب تير بر چرخ منقش مي كشد
جمع بايد بود بر راهى چو موران روز و شب