غزلیات

عطار نیشابوری

نسخه متنی -صفحه : 896/ 360
نمايش فراداده

  • آنها كه در حقيقت اسرار مي روند هم در كنار عرش سرافراز مي شوند بى وصف گشته اند ز هستى و نيستى هم در سلوك گام به تدريج مي نهند راهى كه آفتاب به صد قرن آن برفت بى وصف گشته اند ز هستى و نيستى گر مي رسند سخت سزاوار مي رسند در جوش و در خروش از آنند روز و شب بى وصف گشته اند ز هستى و نيستى از زير پرده فارغ و آزاد مي شوند هرچند مطلقند ز كونين و عالمين بى وصف گشته اند ز هستى و نيستى بار گران عادت و رسم اوفكنده اند چون نيست محرمى كه بگويند سر خويش بى وصف گشته اند ز هستى و نيستى چون سير بى نهايت و چون عمر اندك است تا روى كه بود كه به بينند روى دوست بى وصف گشته اند ز هستى و نيستى بى وصف گشته اند ز هستى و نيستى از ذات و از صفات چنان بى صفت شدند بى وصف گشته اند ز هستى و نيستى از مشک اين حديث مگر بوى برده انداز مشک اين حديث مگر بوى برده اند
  • سرگشته همچو نقطه ى پرگار مي روند هم در ميان بحر نگونسار مي روند بى وصف گشته اند ز هستى و نيستى هم در طريق عشق به هنجار مي روند ايشان به حكم وقت به يكبار مي روند بى وصف گشته اند ز هستى و نيستى ور مي روند سخت سزاوار مي روند كز تنگناى پرده ى پندار مي روند بى وصف گشته اند ز هستى و نيستى گرچه به پرده باز گرفتار مي روند در مطلقى گرفته ى اسرار مي روند بى وصف گشته اند ز هستى و نيستى وآزاد همچو سرو سبكبار مي روند سر در درون كشيده چو طومار مي روند بى وصف گشته اند ز هستى و نيستى در اندكى هر آينه بسيار مي روند روى پر اشك و روى به ديوار مي روند بى وصف گشته اند ز هستى و نيستى تا لاجرم نه مست و نه هشيار مي روند كز خود نه گم شده نه پديدار مي روند بى وصف گشته اند ز هستى و نيستى بر بوى آن به کلبه عطار مي روندبر بوى آن به کلبه عطار مي روند