-
از بس كه روز و شب غم بر غم كشيده ام
شادى به روى غم كه غمم غمگسار گشت
عمرم گذشت در بچه طبعى و من هنوز
گر نيز شادى است درين آشيان غم
كس را مباد با من و با درد من رجوع
عمرم گذشت در بچه طبعى و من هنوز
تا كى ز درد عشق زنم لاف چون ز نفس
هرگز دمى نيافته ام هيچ فرصتى
عمرم گذشت در بچه طبعى و من هنوز
گرچه قدم نداشته ام در مقام عدل
در گوشه اى نشسته بسى خون بخورده ام
عمرم گذشت در بچه طبعى و من هنوز
عمرم گذشت در بچه طبعى و من هنوز
هر روز در خزانه ى عطار كمتر است
عمرم گذشت در بچه طبعى و من هنوز
-
شادى فكنده ام غم بر غم گزيده ام
كم غم چو روى شادى عالم بديده ام
عمرم گذشت در بچه طبعى و من هنوز
من شاديى نديده ام اما شنيده ام
زيرا كه درد عشق مسلم خريده ام
عمرم گذشت در بچه طبعى و من هنوز
دايم به دل رميده به تن آرميده ام
چندانكه با سگان طبيعت چخيده ام
عمرم گذشت در بچه طبعى و من هنوز
بارى ز اهل ظلم قدم در كشيده ام
بر جايگه فسرده بسى ره بريده ام
عمرم گذشت در بچه طبعى و من هنوز
از حرص و آز چون بچه ى نا رسيده ام
درى كه از سفينه ى دانش گزيده ام
عمرم گذشت در بچه طبعى و من هنوز