-
دل رفت وز جان خبر ندارم
گرچه شده ام چو موى بى او
افسانه ى عشق او شدم من
همچون گويم كه در ره او
هم بى خبرم ز كار هر دم
افسانه ى عشق او شدم من
راه است بدو ز ذره ذره
خورشيد همه جهان گرفته است
افسانه ى عشق او شدم من
چندان كه روم به نيستى در
فرياد كه زير پرده مردم
افسانه ى عشق او شدم من
گرچه همه چيزها بديدم
زان چيز كه اصل چيزها اوست
افسانه ى عشق او شدم من
دردا كه شدم به خاك و در دست
في الجمله نصيبه اى كه بايست
افسانه ى عشق او شدم من
افسانه ى عشق او شدم من
با اين همه نااميدى عشق
افسانه ى عشق او شدم من
سيمرغ جهانم و چو عطارسيمرغ جهانم و چو عطار
-
اين بود سخن دگر ندارم
يك موى ازو خبر ندارم
افسانه ى عشق او شدم من
دارم سر او و سر ندارم
هم يك دم كارگر ندارم
افسانه ى عشق او شدم من
من ديده ى راهبر ندارم
من سوخته دل نظر ندارم
افسانه ى عشق او شدم من
از هستى او گذر ندارم
افسوس كه پرده در ندارم
افسانه ى عشق او شدم من
جز نام ز نامور ندارم
مويى خبر و ار ندارم
افسانه ى عشق او شدم من
جز باد ز خشك و تر ندارم
گر دارم ازو وگر ندارم
افسانه ى عشق او شدم من
وافسانه جزين ز بر ندارم
دل از غم عشق بر ندارم
افسانه ى عشق او شدم من
يک مرغ به زير پر ندارميک مرغ به زير پر ندارم