ماه را در مشك پنهان كرده اي
-
ماه را در مشك پنهان كرده اى
چشم عقل دوربين را روز و شب
گفتمت بردى به بازى دل ز من
از شكنج زلف رستم افكنت
دام مشكين است زلف عنبرينت
گفتمت بردى به بازى دل ز من
من دل و جان خوانمت از جان و دل
يوسف عهدى كزان چاه چو سيم
گفتمت بردى به بازى دل ز من
گفتمت بردى به بازى دل ز من
چشم تو مي گويد از تو خامشى
گفتمت بردى به بازى دل ز من
در صفات حسن خود عطار رادر صفات حسن خود عطار را
-
مشك را بر مه پريشان كرده اى
بر جمال خويش حيران كرده اى
گفتمت بردى به بازى دل ز من
هر زمان صد گونه دستان كرده اى
دام مشكين عنبر افشان كرده اى
گفتمت بردى به بازى دل ز من
تو چنين قصد دل و جان كرده اى
پوست بر من همچو زندان كرده اى
گفتمت بردى به بازى دل ز من
اين خصومت باز بازان كرده اى
كين چنين بازى فراوان كرده اى
گفتمت بردى به بازى دل ز من
تا که جان دارد ثناخوان کرده اىتا که جان دارد ثناخوان کرده اى