پس از چندى كند يك لحظه با من يار دورانشپس از عمرى كه مي گردد به كامم يك نفس گردونچو از هم آشيان افتاد مرغى دور و تنها شدز بي تابى همى جويم ز هر كس چاره ى دردىدلش سخت است و پيمان سست از آن بي مهر سنگين دلبه من گفتى كه جور من نهان مي دار از مردمتن هاتف نزار از درد دورى ديدى و درداتن هاتف نزار از درد دورى ديدى و دردا
كه داغ تازه اى بگذاردم بر دل ز هجرانشنمي دانم كه مي سازد؟ همان ساعت پشيمانشبود كنج قفس خوشتر ز پرواز گلستانشكه مي دانم فرو مي ماند افلاطون ز درمانشنبودم شكوه اى گر چون دلش مي بود پيمانشتو هم نوعى جفا مي كن كه بتوان داشت پنهانشندانستى كه هجرانت چها كرده است با جانشندانستى كه هجرانت چها كرده است با جانش