دل درويش نوازت
-
اى چشم خمارين، تو و افسانه ى نازت
شبها منم و چشمك محزون ريا
بازآمدى اى شمع كه با جمع نسازى
گنجينه ى رازى است به هر مويت و زان موى
در خويش زنيم آتش و خلقى به سرآريم
صد دشت و دمن صاف و تراز آمد و يك بار شهرى به تو يار است و غريب اين همه محروم
شهرى به تو يار است و غريب اين همه محروم
-
وى زلف كمندين من و شبهاى درازت
با اشك غم و زمزمه ى راز و نيازت
بنشين و به پروانه بده سوز و گدازت
هر چنبره مارى است به گنجينه رازت
باشد كه ببينيم بدين شعبده بازت
اى جاده ى انصاف نديديم ترازت اى شاه به نازم دل درويش نوازت
اى شاه به نازم دل درويش نوازت