خراب از باد پائيز خمارانگيز تهرانمخدايا خاطرات سركش يك عمر شيدايىخيال رفتگان شب تا سحر در جانم آويزدپريشان يادگاريهاى بر بادند و مي پيچندخزان هم با سرود برگ ريزان عالمى داردسه تار مطرب شوقم گسسته سيم جانسوزمنه جامى كو دمد در آتش افسرده جان منشكفته شمع دمسازم چنان خاموش شد كز وىگره شد در گلويم ناله جاى سيم هم خالىكجا يار و ديارى ماند از بى مهرى ايامسرود آبشار دلكش پس قلعه ام در گوشگروه كودكان سرگشته ى چرخ و فلك بازىبه مغزم جعبه ى شهر فرنگ عمر بي حاصلچه دريايى چه طوفانى كه من در پيچ و تاب آنازين شورم كه امشب زد به سر آشفته و سنگينبه اشك من گل و گلزار شعر فارسى خندانكجا تا گويدم برچين و تا كى گويدم برخيزفلك گو با من اين نامردى و نامردمى بس كنفلك گو با من اين نامردى و نامردمى بس كن
خمار آن بهار شوخ و شهر آشوب شمرانمگرفته در دماغى خسته چون خوابى پريشانمخدايا اين شب آويزان چه مي خواهند از جانمبه گلزار خزان عمر چون رگبار بارانمچه جاى من كه از سردى و خاموشى ز مستانمشبان وادى عشقم شكسته ناى نالانمنه دودى كو برآيد از سر شوريده سامانمبه اشك توبه خوش كردم كه مي بارد به دامانمكه من واخواندن اين پنجه ى پيچيده نتوانمكه تا آهى برد سوز و گداز من به يارانمشب پائيز تبريز است در باغ گلستانممن از بازى اين چرخ فلك سر در گريبانمبه چرخ افتاده و گوئى در آفاقست جولانمبه زورقهاى صاحب كشته ى سرگشته مي مانمچه مي گويم نمي فهمم چه مي خواهم نمي دانممن شوريده بخت از چشم گريان ابر نيسانمبه خوان اشك چشم و خون دل عمريست مهمانمكه من سلطان عشق و شهريار شعر ايرانمكه من سلطان عشق و شهريار شعر ايرانم