ستاره ى صبح
-
چو آفتاب به شمشير شعله برخيزد
عروس خاورى از پرده برنيامده چرخ
بجز زمرد رخشنده ى ستاره ى صبح
شب فراق چه پرويزنى بود گردون
به جان شكوفه ى صبح وصال را نازم
متاع دلبرى و حال دل سپردن نيست تو شهريار به بخت و نصيب شو تسليم
تو شهريار به بخت و نصيب شو تسليم
-
سپاه شب به هزيمت چو دود بگريزد
همه جواهر انجم به پاى او ريزد
كه طوق سازد و بر طاق نصرت آويزد
كه ماهتاب بجز گرد غم نمي بيزد
كه غنچه ى دل ازو بشكفد به نام ايزد
وگرنه پير از عاشقى نپرهيزد كه مرد راه به بخت و نصيب نستيزد
كه مرد راه به بخت و نصيب نستيزد