منم كه شعر و تغزل پناهگاه منست صفاى گلشن دلها به ابر و باران نيست هر آن گياه كه بر خاك ما دميده به بوى كنون كه رو به غروب آفتاب مهر و وفاست من از تو هيچ نخواهم جز آنچه بپسندى چه جاى ناله گر آغوشم از سه تار تهى استشكستن صف من كار بي صفايان نيست شكستن صف من كار بي صفايان نيست
چنانكه قول و غزل نيز در پناه منست كه اين وظيفه محول به اشك و آه منست اگر كه بوى وفا مي دهد گياه منست هر آنكه شمع دلى برفروخت ماه منست كه دلپسند تو اى دوست دلبخواه منست كه نغمه ى قلمم شور و چارگاه منستكه شهريارم و صاحبدلان سپاه منست كه شهريارم و صاحبدلان سپاه منست