گربه پيرانه سرم بخت جوانى به سر آيد آمد از تاب و تبم جان به لب اى كاش كه جانان خوابم آشفت و چنان بود كه با شاهد مهتاب دلكش آن چهره، كه چون لاله بر افروخته از شرم سرو من گل بنوازد دل پروانه و بلبل شمع لرزان شبانگاهم و جانم به سر دست رود از ديده چو با يادمنش اشك ندامتشهريارا گله از گيسوى يار اينهمه بگذار شهريارا گله از گيسوى يار اينهمه بگذار
از در آشتيم آن مه بى مهر درآيد با دم عيسويم ايندم آخر به سر آيد به تماشاى من از روزنه ى كلبه درآيد بار ديگر به سراغ من خونين جگر آيد گر تو هم يادت ازين قمرى بى مال و پرآيد تا نسيم سحرم بال و پرافشان ببرآيد لاله از خاكم و از كالبدم ناله برآيدكاخر آن قصه به پايان رسد اين غصه سرآيد كاخر آن قصه به پايان رسد اين غصه سرآيد