ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم آن كه مي خواست برويم در دولت بگشايد آمد آن دولت بيدار و مرا بخت فروخفت آنكه مي خواست غبار غمم از دل بزدايد يار سود از شرفم سر به ريا و دريغا اى نسيم سحر آن شمع شبستان طرب را جان فروشى مرا بين كه به هيچش نخرد كسبه غزل رام توان كرد غزالان رميده به غزل رام توان كرد غزالان رميده
خانه گوئى به سرم ريخت چو اين قصه شنودم با كه گويم كه در خانه به رويش نگشودم من كه يك عمر شب از دست خيالش نغنودم آوخ آوخ كه غبار رهش از پا نزدودم كه به پايش سر تعظيم به شكرانه نسودم گو به سر مي رود از آتش هجران تودودم اين شد اى مايه ى اميد ز سوداى تو سودمشهريارا غزلى هم به سزايش نسرودم شهريارا غزلى هم به سزايش نسرودم