هر سحر ياد كز آن زلف و بناگوش كنيم بلبلانيم كه گر لب بگشائيم اى گل شب هجران چو شود صبح و برآيد خورشيد هوش اگر آفت عشق تو شود زان لب لعل امل دل را نبود تفرقه اى جان بازآ اشك روشنگر چشم است وليكن نه چنان خون دل ريخته ترك نگهي، كو رستم ؟شهريارا غزل نعز تو قوليست قديم شهريارا غزل نعز تو قوليست قديم
روز خود با شب غم دست در آغوش كنيم همه آفاق در اوصاف تو مدهوش كنيم داستان غم دوشنيه فراموش كنيم عشوه اى صاعقه ى خرمن آن هوش كنيم قصه ى معرفت اين است اگر گوش كنيم كه چراغ دل افروخته خاموش كنيم تا ز توران طلب خون سياووش كنيمسخنى تازه گرت هست بگو گوش كنيم سخنى تازه گرت هست بگو گوش كنيم