يادم نكرد و شاد حريفى كه ياد از او با حق صحبت من و عهد قديم خويش دلشاد باد آن كه دلم شاد از اونگشت حال دلم حواله به ديوان خواجه باد من با روان خواجه از او شكوه ميكنم آن برق آه ماست كه پرتو كنند وام ياد آن زمان كه گر بدو ابرو زديى گرهشرم از كمند طره ى او داشت شهريار شرم از كمند طره ى او داشت شهريار
يادش بخير گرچه دلم نيست شاد از او يادم نكرد يار قديمى كه ياد از او وان گل كه ياد من نكند ياد باد از او يار آن زمان كه خواسته فال مراد از او تا داد من مگر بستد اوستاد از او روشنگران كوكبه بامداد از او از كار بسته هم گرهى ميگشاد از اوروزى كه سر به كوه و بيابان نهاد از او روزى كه سر به كوه و بيابان نهاد از او