نيما غم دل گو كه غريبانه بگرييم من از دل اين غار و تو از قله ى آن قاف دوديست در اين خانه كه كوريم ز ديدن آخر نه چراغيم كه خنديم به ايوان من نيز چو تو شاعر افسانه ى خويشم از جوش و خروش خم وخمخانه خبر نيست با وحشت ديوانه بخنديم و نهانى با چشم صدف خيز كه بر گردن ايام بلبل كه نبوديم بخوانيم به گلزار پروانه نبوديم در اين مشعله، بارى بيگانه كند در غم ما خنده، ولى مابگذار به هذيان تو طفلانه بگرييم بگذار به هذيان تو طفلانه بگرييم
سر پيش هم آريم و دو ديوانه بگرييم از دل بهم افتيم و به جانانه بگرييم چشمى به كف آريم و به اين خانه بگرييم شمعيم كه در گوشه ى كاشانه بگرييم بازآ به هم اى شاعر افسانه بگرييم با جوش و خروش خم و خمخانه بگرييم در فاجعه ى حكمت فرزانه بگرييم خرمهره ببينيم و به دردانه بگرييم جغدى شده شبگير به ويرانه بگرييم شمعى شده در ماتم پروانه بگرييم با چشم خودى در غم بيگانه بگرييمما هم به تب طفل طبيبانه بگرييم ما هم به تب طفل طبيبانه بگرييم