عشقى كه درد عشق وطن بود درد او چون دود شمع كشته كه با وى دميست گرم بر طرف لاله زار شفق پر زند هنوز او فكر اتحاد غلامان به مغز پخت آن نردباز عشق، كه جان در نبرد باخت هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق در عاشقى رسيد بجائى كه هرچه من از جان گذشت عشقى و اجرت چه يافت مرگ آن را كه دل به سيم خيانت نشد سياهدرمان خود به دادن جان ديد شهريار درمان خود به دادن جان ديد شهريار
او بود مرد عشق كه كس نيست مرد او بس شعله ها كه بشكفد از آه سرد او پروانه ى تخيل آفاق گرد او از بزم خواجه سخت به جا بود طرد او بردى نمي كنند حريفان نرد او عشقى نمرد و مرد حريف نبرد او چون باد تاختم نرسيدم به گرد او اين كارمزد كشور و آن كاركرد او با خون سرخ رنگ شود روى زرد اوعشقى كه درد عشق وطن بود درد او عشقى كه درد عشق وطن بود درد او