چند بارد غم دنيا به تن تنهايى تيرباران فلك فرصت آنم ندهد لاله ئى را كه بر او داغ دورنگى پيداست آخرم رام نشد چشم غزالى وحشى من همان شاهد شيرازم و نتوانى يافت تا نه از گريه شدم كور بيا ورنه چه سود همه در خاطرم از شاهد ريائى خويش گاه بر دورنماى افق از گوشه ى ابر انژاسى است بر آن گردش چشم آبى دست با دوست در آغوش نه حد من و تستشهريارا چه غم از غربت دنياى تن است شهريارا چه غم از غربت دنياى تن است
واى بر من تن تنها و غم دنيايى كه چو تير از جگر ريش برآرم وايى حيف از ناله ى معصوم هزارآوايى گر چه انگيختم از هر غزلى غوغايى در همه شهر به شيرينى من شيدايى از چراغى كه بگيرند به نابينايى بگذرد خاطره با دلكشى ريايى با طلوع ملكى جلوه دهد سيمايى از جمال و عظمت چون افق دريايى منم و حسرت بوسيدن خاك پايىگر براى دل خود ساخته اى دنيايى گر براى دل خود ساخته اى دنيايى