شب به هم درشكند زلف چليپائى را گر از آن طور تجلى به چراغى برسى گر به آئينه ى سيماب سحر رشك برى رنگ ريا زده ام بر افق ديده و دل از نسيم سحر آموختم و شعله ى شمع جان چه باشد كه به بازار تو آرد عاشق طوطيم گوئى از آن قند لب آموخت سخن دل به هجران تو عمريست شكيباست ولى شب به مهتاب رخت بلبل و پروانه وگل صبح سرمي كشد از پشت درختان خورشيدجمع كن لشكر توفيق كه تسخير كنى جمع كن لشكر توفيق كه تسخير كنى
صبحدم سردهد انفاس مسيحائى را موسى دل طلب و سينه ى سينائى را اشك سيمين طلبى آينه سيمائى را تا تماشا كنم آن شاهد ريائى را رسم شوريدگى و شيوه ى شيدائى را قيمت ارزان نكنى گوهر زيبائى را كه به دل آب كند شكر گويائى را بار پيرى شكند پشت شكيبائى را شمع بزم چمنند انجمن آرائى را تا تماشا كند اين بزم تماشائى راشهريارا قرق عزلت و تنهائى را شهريارا قرق عزلت و تنهائى را