ماها تو سفر كردى و شب ماند و سياهى شد آه منت بدرقه ى راه و خطا شد آهسته كه تا كوكبه ى اشك دل افروز آن لحظه كه ريزم چو فلك از مژه كوكب چشمى به رهت دوخته ام باز كه شايد دل گرچه مدامم هوس خط تو دارد تقدير الهى چو پى سوختن ماستتا خواب عدم كى رسد اى عمر شنيديم تا خواب عدم كى رسد اى عمر شنيديم
نه مرغ شب از ناله ى من خفت و نه ماهى كز بعد مسافر نفرستند سياهى سازم به قطار از عقب قافله راهى بيدار كسى نيست كه گيرم به گواهى بازآئى و برهانيم از چشم به راهى ليك از تو خوشم با كرم گاه به گاهى ما نيز بسازيم به تقدير الهىافسانه ى اين بى سر و ته قصه ى واهى افسانه ى اين بى سر و ته قصه ى واهى