طبعم از لعل تو آموخت در افشانيها سرو من صبح بهار است به طرف چمن آى گر بدين جلوه به درياچه اشگم تابى ديده در ساق چو گلبرگ تو لغزد كه نديد دارم از زلف تو اسباب پريشانى جمع رام ديوانه شدن آمده درشان پرىشهريارا به درش خاك نشين افلاكند شهريارا به درش خاك نشين افلاكند
اى رخت چشمه ى خورشيد درخشانيها تا نسيمت بنوازد به گل افشانيها چشم خورشيد شود خيره ز رخشانيها مخمل اينگونه به كاشانه ى كاشانيها اى سر زلف تو مجموع پريشانيها تو به جز رم نشناسى ز پريشانيهاوين كواكب همه داغند به پيشانيها وين كواكب همه داغند به پيشانيها